قسمت هفتم
بی خوابی
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
چهار روز از مرگ ناگهانی فرخ میگذشت اما ناهید نتوانسته بود بغضی که گلویش را خفه میکرد بشکند و اشک بریزد
جواب خواستگارش را نمیداد و چهار روز حتی یک دقیقه هم نخوابیده بود و حالش هر لحظه بدتر و بدتر میشد
ناهید دچار شوک عصبی شده بود و با هیچ دارویی رنگ خواب را نمیدید
ناهید از شوک عصبی بی خوابی میکشید و خسرو از بی خوابی ناهید نمیتوانست پلک روی هم بگذارد
هر دو وضعی مشابه داشتند
چشمان گود افتاده و پوستی مریض
شاید مفهوم عشق برای خسرو همین بود
مفهومی که از همان کودکی پا به پایش بزرگ شده بود و اگر برای ناهید مشکلی پیش می آمد آرام و قرارش نمیگرفت
مثل همان تابستانی که پای ناهید شکست و غصه میخورد که نمیتواند با بچه ها بازی کند و خسرو برای اینکه ناهید خودش را تنها نبیند در یک حادثه ی ساختگی،پایش از مچ شکست و یک ماه از تابستان پایش را گچ گرفت.... عوضش مدام کنار ناهید بود... هر چند حرفی نمیزد و نگاهش خطا نمیرفت اما وقتی خواب بود دست کم موهایش را بو میکشید و پیراهنش را بغل میکرد
حالا ناهید تنها شده بود
اما خسرو چهار روز بود جرات دیدنش را نداشت...دل دیدنش را نداشت
ناهید تنها شده بود و خسرو اینبار دوری میکرد تا پژمرده شدنش را نبیند
چهار روز بود از بی خوابی ناهید بی خواب بود
بی خوابی چیز عجیبی ست...آدم ها وقتی زیادی کنار هم اند و دلشان برای هم میرود بیخواب میشوند
وقتی هم که از هم دورند و زیادی دلشان یکدیگر را میخواهد باز هم بی خواب میشوند
در هر دو حالت یک چیزی وجود دارد به نام انتظار
انتظار اول نگرانی از گذر زمان است و انتظار دوم بی تابی از توقف زمان
ناهید تنها شده بود و خسرو از او تنهاتر
مینشست در خانه و برای عکس اش ویولن میزد
البته که این کار امروز و دیروزش نبود...مدت هاست با عکس ناهید حرف میزد و دردو دل میکرد
مدت هاست شب ها چراغ اتاق را
خاموش میکرد و از روی شیشه ی قاب عکس، آرایش ناهید را پاک میکرد و قربان صدقه اش میرفت
مدت هاست قبل از خواب گره از گیسویش باز میکرد و پیشانی اش را میبوسید
و شاید همین زندگی کردن و حرف زدن با ناهید خیالی اش باعث میشد حرف دلش را نزند
حال ناهید هر لحظه بدتر میشد و به گفته ی پزشک اگر این بی خوابی و بغض و پریشانی ادامه پیدا میکرد برایش خطرناک میشد
دوا و دکتر فایده نداشت و تصمیم گرفتند برای مدتی ناهید را از تهران دور کنند
جنگل و دریا تنها جایی بود که آرامش میگرفت و تصمیم گرفتند ناهید به همراه عمه فرحناز برای مدتی به مسافرت برود تا شاید حالش بهتر شود
تصمیم را گرفتند و ناهید راهی شمال شد
بی خبر از آنکه بیچاره خسرو، ناهید را دوست دارد و این فاصله و دوری دخلش را می آورد
خسرو،ناهید را دوست دارد
♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪
علی سلطانی
♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪
قسمت اول : هیچ کس نمی دانست ◄ قسمت دوم : عطر شال و گیسوی تو ◄ قسمت سوم : ضربه مغزی قسمت چهارم : تصادف ◄ قسمت پنجم : مات و مبهوت ◄ قسمت ششم : خواب است و بیدارش کنید ◄
قسمت چهارم
تصادف
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
تکیه داده بود به دیوارو چشم از پنجره اتاق بر نمیداشت
در دلش غوغا بود که نکند این پسره ی لوس هنگام حرف زدن با ناهید دستش را گرفته باشد
نکند به چشمان قهوه ای روشنش چشم بدوزد
نکند ناهید برایش دلبری کند
خیره به پنجره ی اتاق بود و پوست لبش را میجویید که سیگار به فیلتر رسید و دستش را سوزاند و به خودش آمد و دید تلفن همراهش زنگ میخورد
دیدن نام فرخ روی صفحه رنگ چهره اش را عوض کرد و لبهایش به لرزه افتاد
لحظه ای به حال و روز خودش فکر کرد
یعنی ابراز یک دوست داشتن انقدر سخت است؟
ابراز یک عشق پاک این همه مجازات دارد؟
دلش برای خودش سوخت که نمیتواند مثل خیلی ها برود جلو و بگوید ناهید دلم لک زده برای عبور از خیابان دستانت را بگیرم
دلم لک زده بگویم جیران منی و اگر معنی اش را خواستی به چشمانت اشاره کنم که روی هزار آهو را کم میکند
دلم برایت لک زده اما گفتنش یعنی زیر آوار نگاهت له شوم
صدای زنگ موبایل دست بردار نبود...نفس عمیقی کشید و تلفن را بدون هیچ حرفی پاسخ داد
اما گویا خبری از صدای فرخ نیست
نفس هایش سنگین شد
وای ....وای ....کدوم بیمارستان؟
ابروهایش بی اختیار تکان میخورد
زود خودمونو میرسونیم
گوشی را قطع کرد و با عجله وارد خانه شد و بی تفاوت به بقیه ماه بانو را صدا زد و از جمعیت دور کرد
با گوشی فرخ از بیمارستان باهام تماس گرفتن....تصادف کرده...حالش بده ماه بانو...گفتن زود خودتونو برسونید
ماه بانو بهت زده به خسرو نگاه میکند
و حرفی نمیزند
ناهید با خنده از اتاق خارج میشود و خسرو بدون توجه به اشاره های ماه بانو ، انگار که دنبال فرصتی بوده تا مراسم را خراب کند،،بلافاصله به ناهید میگوید
آماده شو باید باید بریم بیمارستان..فرخ تصادف کرده
ناهید توان ایستادن روی پاهایش را ندارد و به زمین می افتد و خسرو قبل از اینکه خواستگار ناهید کاری کند سمت ناهید میدود و از روی زمین بلندش میکند
خسرو آب دهانش رو قورت میدهد
اینکه هنوز ناهید به رسم گذشته خسرو را پشتیبان خودش میبیند بی تابی اش را دوچندان میکند
قول میدم ...قول
ناهید نفس عمیق میکشد، انگار که به قول خسرو ایمان دارد
انگار که تا به حال هیچ دروغی از او نشنیده است
اما نمیداند بزرگترین پنهان کاری از خسرو سر زده که ناهید را دوست دارد اما یک بار هم به او نگفته است
خسرو، ناهید را دوست دارد
♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪
قسمت اول : هیچ کس نمی دانست ◄ قسمت دوم : عطر شال و گیسوی تو ◄ قسمت سوم : ضربه مغزی ◄
♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪
علی سلطانی